۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

مهرگان

مهرگان
می خوام براتون از سالهای خیلی دور بگم.
بابام به خاطر شغلش به بندرعباس منتقل شده بود. اون موقع من حدود 3 سال داشتم. چیزایی که از بندرعباس یادم میاد فضای خونمون بود که یه تلویزیون بزرگ وسط پذیراییش بود و من ظهرا کارتون سوپرمنو از شبکه های عربی نگاه می کردم… توش شخصیتایی مثل مرد یخی رو هم یادم میاد. پشت خونمون یه مزرعه کوچیک داشتیم که توش گوجه فرنگی بادمجون سیب زمینی و… می کاشتیم. جلوی خونمون یه زمین خیلی وسیع خاکی بود با درختای عظیم الجثه و درست دم در ما یه درخت نخل زینتی بزرگ. اون دورا سمت راست کنار آخرین خونه ای که تو ردیف خونه های جلوی ما بودن یه درخت سبز سبز بود که تو شاخه هاش پر از موزای سبز بودن. من همیشه دوست داشتم از اون درخت بالا برم ولی مرد صاحب اون خونه دورش سیم خاردار کشیده بودن… پسر یکی از اون خونه ها همیشه بهم میگفت اون سیم خاردارا برق دارن… خلاصه من که هیچ وقت جرات نکردم نزدیک اون درخت بشم! همسایه راستی ما بهاره اینا بودن. خونشون پر گلای آفتابگردون بود. سمت چپمون هم اشرف خانم که دخترش همبازی من بود.
یادمه بندرعباس همیشه گرم بود. بارون و رعد و برقای وحشتناک شبای سیاه و درخت بزرگ پر از خفاشی که جلوی خونمون بود چیزاییه که از اونجا تو خاطرم مونده. ولی در کل خاطره بدی از اون شهر ندارم چون شاید وقتی بابام میومد خونه یه کیسه بزرگ خوردنی دستش بود.
همیشه یادمه از آمپول بالای یخچال که هیچ وقت ندیدمش میترسیدم که اگر غذامو کامل نخورم… بله
ادامه دارد


یادمه خیلی شبا یا مهمون بودیم ویا مهمون داشتیم که همشون دوستای همکار بابام بودن. خلاصه شبا حسابی با بچه های همسن و سال خودم بازی می کردم و خوش میگذشت. محمدرضا و ویدا رو از همه بیشتر یادمه. . اون شبا وقتی تو راه بودیم یادمه از جلوی ماشین خرگوش یا روباهایی که از عرض جاه رد می شدند تو نور چراغ پیکان جوانان زردمون مشخص بودن. خونه آقای انصاری که کاپیتان کشتی بود یه کم دورتر بود… پسرش فریبرز همسن من بود اونم خردادی بود. یادمه که چقدر با هم بازی میکردیم… از اون موقع تا چند وقت پیش همدیگرو خیلی کم میدیدیم… حسابی بزرگ شده بود خوش هیکل خوش تیپ و سبزه… تابستون امسال فریبرز لوکمی حاد خونی گرفت و رفت… خیلی ساده ولی خیلی غم انگیز و همه رو مات و مبهوت تو غم دوریش گذاشت. قسمت دوی این بلاگمو تقدیم می کنم به فریبرز… میدونم که روحش شاده و نیازی به دعای من نیست. تعطیلات بین ترم حتما باید برم شیراز آرامگاهش… خیلی حرف دارم که باهاش بزنم.
دیگه دوست ندارم این قسمت بلاگو ادامه بدم… بقیشو تو قسمت سوم میگم.




و اما اون چیزی که بیشتر از همه از بندرعباس تو یادم مونده یه سایه ست. که خیلی شبا تو خوابام میاد و از من میخواد که پیشش برم. تصویر ماتی که هیچ وقت نمیشه بفهمی که چه شکلیه! سایه سیاه یه پسربچه پشت یه شیشه مشجر که با لحنی بچه گونه صدام میزنه "عیی… عیی". هرروز این صدا توی سرمه همیشه تو خواب و بیداری.
یادمه ظهرا موقع ناهار مامان غذارو میاورد تو هال و بابا هم که تازه از سر کار اومده بود با لذت اونو نوش جان می کرد. سر ظهر بازم یه سایه کوچیک سیاه پشت در که قسمت پایینش شیشه مشجر بود مشخص میشد… "عیی عیی" مامانم به من میگفت بشین! و میرفت لای درو باز میکرد و می گفت "عزیزم الان سر ظهره! علی عصری میاد برین با هم بازی! حالا برو خونه عزیزم" خلاصه فردا روز از نو و روزی از نو! نمیدونم چرا همیشه سر ظهر میومد! یادم نمیاد عصرا باهاش بازی کرده باشم! اسم اون پسر مهرگان بود. با اینکه هیچ وقت چهرشو یادم نمیاد ولی همیشه دوستش دارم. اون همیشه تو خاطرمه و همیشه ازم میخواد که برم پیشش.
روزای آخری بود که ما بندرعباس بودیم من حدود 5 سالم بود. که یه روز خبر دادن یه مینی بوس از عقب زده به مهرگان! ومامانش که ترسیده بوده شروع میکنه به جیغ و داد و راننده که فکر میکرده بچه رو زیر کرده دنده عقب میگیره و لاستیک ماشین میره رو سر مهرگان و… اون سایه دیگه پشت در ما نیومد اما همیشه تو ذهن منه. عاشقشم و میپرستمش.
همیشه ادامه داشته.

صبحانه برای دو نفر

صبحانه برای دو نفر
مگسها در حال سماع بودند
کم کم هوا خنکتر می شد . نسیم از سرمای دل انگیز اطاقش و ملحفه سفیدرنگی که زیرش چمباتمه زده بود لذت می برد و لبخند می زد چشمهایش را که باز کرد جز پرتوهای نور چیز دیگری نمی دید. همه چیز انگار فضا را روحانی کرده بود. با وجود این همه زیبایی خیره کننده که شاید از دیدگاه یک ناظر بیرونی چنگی هم به دل نمی زد دیگر به هیچ کدام از جر و بحثهای دیشب با فریاد فکر نمی کرد وحتی به ده ها بار دیگری که پسرک را از خود رانده بود. آن اوایل دخترک احساس می کرد که فریاد احساس را نمی فهمد اما آنقدر پسرک از ادراکات عقلانی و تفوق آنها بر احساسات لحظه ای برای نسیم گفته بود که دیگر شاید دخترک هم همه اتفاقات اطرافش را فقط از دیده فکر و فارق از هر گونه عاطفه ای بررسی می کرد
به نظر می رسید گذر همه این سالها این دو دوست قدیمی را خسته کرده بود. راستی "دوست" واژه ای تعریف شده و ناشده بود. شاید این گونه این ارتباطها عقلانی تعریف می شد چون آن دو به پیشرفت هم کمک می کردند. فریاد به نسیم یاد می داد که چگونه ساز بنوازد و نسیم هم به فریاد آبرنگ می آموخت. فریاد پسری بود که انگار هیچ چیز او را شاد نمی کرد. فقط گاهی اوقات دخترک احساس می کرد هنگام نواختن پیانوی قدیمی او از خود بی خود می شود. اما پسرک همیشه این موضوع را انکار می کرد. به راستی هیچ گاه رابطه عاطفی و یا عاشقانه ای بین این دو وجود نداشت. با اینکه همه اطرافیان دوست داشتند تصور کنند که این دو شبها همخوابه می شوند و با هم عشقبازی می کنند اما نسیم و فریاد هیچ گاه به خودشان اجازه نداده بودند بارقه های عشق و یا به اصطلاح خودشان امیال غریزی در وجودشان شعله ور شود. انگار بعد از این همه عقلانیت عاشق پیشگی واژه ای بی معنا بود. حالا واقعا مگر مهم است که مردم چه فکر می کنند. اصلا هر جور که می خواهند فکر کنند برای این دو ارزشی نداشت. بحثهای دیشب در باب فلسفه علت صحت و یا عدم صحت افعال بشری به درازا کشیده بود و ناگزیر پسرک شب را در اطاق کناری خوابیده بود. خیلی از آشنایان می دانستند که پسرک سالها دیوانه وار عاشق نسیم بود. به راستی نسیم هم او را دوست داشت. اما شاید یک سهل انگاری همیشگی به پسرک اجازه نداده بود که از او درخواستی بکند. شاید هیچ گاه از عشق دختر نسبت به خودش مطمئن نبود اما نه این دروغی بود که درون فریاد را از فکر نکردن به عشق نسیم تبرئه می کرد. ه م م م م فکر کردن از روی منطق! چیزی که همیشه داعیه اش را داشت
سالها می گذشت و همه شور و گداز لحظه های عاشقی جایشان را به یک دوستی معمولی داده بودند. اما می توانم بگویم هر دو آنها در اعماق وجودشان هنوز گاه گاه احساس می کردند مورچه ای درونشان را برای خواستن قلقلک می دهد. یک احساس شاید خوب. همه چیز عادی می گذشت. همه چیز تکراری شده بود. گاه گاهی به طور اتفاقی نگاههایشان به هم گره می خورد ولی به زودی یکی از این دو این رشته را پاره می کرد. به راستی هیچ کس نمی دانست چرا؟ انگار همیشه از این که انسان موجودی خاکی هستند شرمسارند
اما دیشب هر دو خسته بودند هیچ کدام دلشان به صحبت و جنگ و جدال در مباحث فلسفی نمی رفت. ولی با این وجود بحث را ادامه دادند. در درونشان نجوایی می گفت که نه! اینها نمی توانند. نه نورث وایتهد با فلسفه وابسته به ریاضیات نه سارتر با اگزیستانسیالیسم نه ساختارشکنی های ژاک رید و نه پوزیتیویسم منطقی موریتس اشلیک و حتی نه شهودیات برگسون هیچ یک نمی توانند سوالی را که در این بین هیچ گاه مطرح نشده بود پاسخ دهند. به راستی کم کم داشتند به این نتیجه می رسیدند که چیزی فرای فلسفه و علم باید راه گشا شود. چه کسی می دانست
دخترک با احساسی سرشار از خوبیها که هیچ دلیلی برایش پیدا نمی کرد از جایش بلند شد و لبه تخت نشست و به دیوار روبرو خیره شد اما به هیچ چیز فکر نمی کرد. و بی دلیل از احساس خود لذت می برد. دقایقی این گونه می گذشت. با دو دستش بازوان خود را نوازش می کرد. کم کم نور اطاق بیشتر می شد. اما خورشید حتی در دوردستها هم دیده نمی شد. دستی در موهای خود کشید و باز هم لذت می برد
به سمت آشپزخانه که می رفت احساس می کرد که نباید فکر کند به هیچ چیز حتی خودش. نمی خواست این احساس دل انگیز را که خیلی کم پیش می آمد مکدر کند. آب را که در سماور می ریخت و به تلالو نور در باریکه آب نگاه می کرد و باز عشقی بی مایه تمام وجودش را سرشار می کرد. حالا تقریبا دیگر صبحانه آماده بود. به سمت یخچال رفت و از خوشه انگور سبز و آبداری که توی بشقاب داخل یخچال بود چند حبه کند و در دهانش گذاشت. نمی توانست این همه حس خوب از طعم خوش انگور را باور کند. همین طور از انگورها می خورد و می خورد. این بار مشت مشت
در همین احساس خوب سرمست شده بود که کم کم دارد به دستشویی احتیاج پیدا می کند. به سمت توالت رفت و برای اجابت مزاج خود را آماده کرد. باورتان نمی شود که چه لذتی می برد از این احساس خالی شدن روده ها از مدفوع. انگار سالها بوده که از غم بسته بودن ماتحتش حسرت به دلش برای یک اجابت مزاج درست و حسابی مانده بود. نمی توانست باور کند که چرا از این احساسات روزمره لذت می برد
از دستشویی که بیرون می آمد. به سمت آشپزخانه رفت و در دو فنجان کمر باریک چای ریخت و روی میز گذاشت. احساس می کرد با نسیم خنک صبحگاهی یکی شده است. می پنداشت که بدون بال بر امواج سرد صبحگاهی سوار شده است. بی دلیل می خندید
به سمت اطاق فریاد رفت تا او را برای صبحانه بیدار کند
چند متر مانده به اطاق ایستاد و ناگهان فکری به سرش زد. احساسی که باید به آن جواب داده می شد. در را باز کرد. پسرک بیدار شده بود و انگار که از همه چیز خبر داشت. بلند شد و او هم به مانند نسیم لبه کاناپه ای دیشب روی آن خوابیده بود نشست و به چشمان او خیره شد. می دانم که منتظر چیزی بود... نسیم آهسته آهسته برهنه شد. پسر هم. فریاد احساس می کرد نور از بین بازوان نسیم لرزان لرزان می خزد و روی تن او را نوازش می دهد. اندام زیبای نسیم حس وجود یک فرشته را در نظر فریاد القا می کرد. احساسی عجیب که فارق از هر عقلانیتی بود. نسیم که فریاد را به آغوش می کشید هیچ کدام به این فکر نکردند که چه بیهوده اسیر احساسات شده اند. هیچ یک از انسان بودن خود احساس شرمساری نمی کردند. هیچ کدام با این نظر به این احساس نگاه نکردند که این تنها حسی است حیوانی برای بقا نسل انسانی
دیوانه وار حلقه آغوش تنگتر می شد تنگتر وتنگتر. و گویی همه ذرات مثبت دنیا به وجودشان حمله می کردند. محکمتر ومحکمتر و به همه افکارشان قبل از این می خندیدند ریز ریز می خندیدند می خندیدند
و تصمیم گرفتند که برای همیشه لذت این دیوانگی را از یاد نبرند. همیشه واژه ابدیت در نظرشان خیال باطلی بود ولی دیگر کسی به این چیزها فکر نمی کرد. آن دو می دانستند که مثل همه انسانها این احساسشان در برخورد با تکرار کمرنگ می شود. اما نمی خواستند این طور قصه آنها به پایان برسد. فریاد دیوانه وار حلقه را به دور نسیم تنگتر می کرد. نسیم هم با تمام قوا فریاد را در آغوش می فشرد
چایی های روی میز دیگر کاملا سرد شده بود
به نظر می رسید پیرمرد و پیرزن در آغوش هم مرده باشند
بوی مشمئز کننده ای فضا را گرفته بود
و مگس ها در حال سماع بودند

آکورد اشک من شادمهر

ببینید امروز براتون چی گذاشتم.... این آهنگ از شاهکارهای شادمهر عقیلیه! خیلی باحاله! ببینید من تازگیا فهمیدم که شادمهر تم خیلی آهنگاشو از آهنگای یونانی برمی داشته  ولی به هرحال معادل یونانی این آهنگ رو پیدا نکردم و در ضمن این آهنگ برام کلی نوستالژی سال اول دانشگاه رو داره. خیلی دوسش دارم.
تقدیم به همه شما:

ریتم: چهار چهار

                                                                    اشک من (شادمهر عقیلی)     

  D          Em
اشک من پیرهنتو تر کرده
D            G
همه جا عطر تو پیچیده ولی
Em
دل دیگه غربتو باور کرده
        D          Em
مثل اون پرنده شکسته بال
           Am         G          
دل من بعد تو بی لونه شده
                                G                         
با تو بی قراره و بی تو بی قراره
                   Em    D         C           
دل من راس راسی دیوونه شده



( Em- G – Am – Em ) *2


D                 G           
امشبم میون این خاطره های سردم
                   Em      G           Am        
بی رمق دنبال اون حادثه ای می گردم
                  Am                         G          
که نفهمیدم و کی کجا تورو ازم گرفت
               Em      D            C   
دست تو جدا شد و نگاهتو گم کردم

                  D                     G         
چرا باید وقتی خونه دلت متروکه
              Em        G               Am      
واسه در زدن بازم دنبال یک بهونه گشت
                     Am                  G      
وقتی راه نداره چشمام به حریم قلب تو
                  Em          D                C        
چه جوری میشه پی یه فرصت دوباره گشت

باز هم دلتنگی

خیلی خسته ام به زور چشمامو باز نگه داشتم. همین الان با وجود خستگی زیاد از رو تخت یه دفعه پریدم پشت کامپیوتر تا بنویسم چون ارزشش به اینه که اینارو امشب بنویسی
مامان سوپ خوشمزه ای درست کرده بود که من با یه عالمه فلفل خوردمش. بعد شام یک دفعه احساس کردم که باید کمی با خودم خلوت کنم. لباسامو پوشیدمو از خونه رفتم بیرون ساعت حدود یازده بود. از میون باغچه جلوی ساختمون گذشتم از کنار حصارهای زمین کاشت سبزیها و از بین سایه ها. همیشه عاشق این بودم که راه برم و فکر کنم ولی خیلی وقت بود که این کاررو نکرده بودم. از روی خط وسط خیابنهای خلوت شروع کردم به قدم زدن و به زمین بازی پشت خونه رفتم و چند دور اطرافش راه رفتم خیلی آروم و بی دغدغه. امشب دارم به این فکر می کنم که همه فکرای امروز من شاید فردا برام احمقانه به نظر بیان همون طور که امروز به نوع تفکر دیروزی خودم به دید تمسخر نگاه می کنم البته بدیش به اینه که مطمئن نیستم امروز درست فکر می کنم یا دیروز.
درست مثل اینکه برای پیدا کردن یه جواب مدتها کتاب بخونی تحقیق کنی و فکر کنی و به یه نتیجه جدید خوب ودلگرم کننده برسی و اون موقع بعد از یه مدت کوتاهی به یه دیدگاه تازه ای برسی که همه اون تفکرات و نتایجتو تحت تاثیر قرار بده اون موقع دیگه نمی تونی به هیچ کدوم از اندیشه ها و نتایج تازت اعتماد کنی و حسابی سردرگم میشی. من امشب این احساسو دارم.
تا کی باید عاقلانه رفتار کرد و حد و مرز عقل و احساسات کجاست و چه جوری باید این دوتا رو در کنار هم و با هم قبول کرد. منی که همیشه فکر می کردم دارم عاقلانه رفتار می کنم امروز می بینم که چقدر دلسردانه به آینده خودم خیره شدم. نمیدونم خدا کجای این جریانها نقشی بازی می کنه و چه طور باید احساسش کنم. از اینکه دیگه نمی تونم حسش کنم احساس خوبی ندارم
یه جور افکار مالیخولیایی داره وجودمو مال خودش می کنه می ترسم یکی از این روزها تو بیمارستان روزبه بستریم کنن چون جدا احساس می کنم فرم فکرم به هم ریخته. ولی نه دروغ گفتم نمی ترسم شاید از رسیدن به این مرحله خوشحال هم بشم. خوب فکر می کنم دیگه کافی باشه برای امشب چون داره خوابم میاد حسابی. دکتر شریفی می گفت بی خوابی احتمال ایجاد اختلالات سایکوتیک رو بیشتر می کنه.

آکورد رویای بی ستاره کاوه یفمایی

ببخشید یه مدت نبودم سرم خیلی شلوغه همین الان هم!
این اکورد زیبا رو همین الان در آوردمش... حالشو ببرین!
نظر یادتون نره
 ( این آکورد با نظر خوب امید اردلان تصحیح شد)

رویای بی ستاره ( کاوه یغمایی)
G       C           Bm7         C7
یک آسمان اشاره  یه کوه استعاره
G        C           Bm7         C7
یک دست زخمی و سبز رویای بی ستاره

F#            G        F#       Em
از خاطرم گذر کرد آغاز یک ترانه
F#            G        F#       Em
فریاد بی حضوری  تا بی کران کرانه

D     C         Bm         G
از ابتدای جنگل تا انتهای دریا
D     C         Bm         G
مرد غریب راهی در انتظار فردا

Bm       Em       D         G
او رفت و او گذر کرد از ماه  و از ستاره
D          C           G         C
چیزی نمانده از او جز چند چهارپاره

بهار گربه پروانه

بهار گربه پروانه
آفتاب مطبوعی می تابید. کلاس ساعت پنج بود و حالا چهار وپانزده دقیقه بعد از ظهر. وارد پارکی نزدیک به محل کلاس شد که در وسط یک میدان بود و زیر سایه درختی نشست. خسته بود ویه کمی خوابش میومد. پشت فرمون چندبار داشت خوابش می برد که هر بار متوجه شده بود و مشکلی به وجود نیومده بود.
گربه ای بین گل ها برای گنجشکهایی که برای دانه برچیدن پایین میان کمین کرده بود و به نظر از عطر ان همه گل مشعوف بود. آخه بهار بود تقریبا اواسط اردیبهشت. یه کم اون طرفتر چندتا دختر جوان روی نیمکتی کنار هم داشتند صحبت می کردند ولی فقط صدای خنده های اونا به گوش می رسید و دوتا پسر با موهای تیغ تیغی که اونارو دید میزدند. شاید دخترها هم برای جلب توجه اونها بلند میخندیدن.
مرد فارق و شاید هم فارغ روی نیمکت لم داده بود و به اطرافش با بی تفاوتی نگاه می کرد و به همه سالهای گذشته می اندیشید که روزها یکی پس از دیگری بدون خاطره ای دوست داشتنی سپری شدند.
باد خنکی می وزید و صدای ماشینهایی که میدان رو دور میزدند خللی در آرامش بچه هایی که در پارک بازی می کردند به وجود نمی آورد. نفس عمیقی کشید. زنی زیبا مردی را در آن طرف پارک در آغوش کشیده بود و محکم اونو میفشرد اما مرد اونو بغل نکرده بود ولی در ضمن از خودش هم نمی روندش. دور میدان چندتا پسر کم سن و سال کنار ماشینهای گرون قیمت خودشون مشغول خوش وبش بودند و چندتا دختر بچه راهنمایی یا دبیرستانی هم به اونا با حسرت نگاه می کردند. آقا یه فال میخرین؟ مرد به خودش اومد. نه آقا. توروخدا. با اینکه فکر میکرد نباید به اینا کمک کنه ولی مقدار کمی پول رو به بچه داد و ازش خواست که از اون محل دوربشه. پسرک هم یک فال کنار مرد گذاشت و رفت. مرد به کاغذ کنارش اهمیتی نداد و گذاشت همونجا بمونه.
پسرکی جوان اون طرف روی نیمکتی تنها نشسته بود .به آسمون نگاه می کرد و کنارش هم چندتا پیرمرد که در حال بازی شطرنج بودند. گربه انگار چیزی گرفته بود و سعی میکرد اونو بین دستاش نگه داره شاید یک پروانه خلاصه هرچیز بود گنجشک نبود. اون دوتا پسر فاصله خودشون رو با دخترها کم کرده بودند حدود پانزده متر. باد کمی شدیدتر شده بود و شاخه های بزرگ درختان رو هم تکون میداد. پیرزنی پشت سر یک پیرمرد مشغول غز زدن بود ولی پیرمرد اهمیتی به اون نمیداد. از کنار مرد رد شدند. نفس عمیقی کشید. همچنان داشت به همه این سالهای دلتنگی فکر می کرد و اینکه توی زندگی هیچ چیزی روحشو ارضاء نکرده بود. دخترکی که مرد چندان از چهرش خوشش نمیومد کنار حوض وسط پارک به اون خیره شده بود. مرد متوجه اون بود اما علاقه ای به برقراری ارتباط باهاش نداشت با اینکه ارزش قرار دادن چهره یا اندام رو همیشه کار عبث و مذمومی میدونست ولی دلیلی هم برای ایجاد این رابطه نمی دید آخه مگه ما همدیگرو میشناسیم... تو اون پارک همه چیز داشت حول محور روابط با جنس مخالف میگذشت اینا فکرای اون مرد بود حتی پسرکی که روی میز شطرنج در حال حل تمرینهای جبر بود نظر اونو عوض نمی کرد یا حتی دوتا دختری که داشتن در مورد یه فیلم سینمایی گریه دار صحبت می کردند.
تو همین فکرها بود که دخترکی کنار مرد نشست و مرد احساس بدی نکرد. یک دختر احتمالا دبیرستانی با قد متوسط و یه چهره نسبتا خوب البته از نظر مرد. مرد نسبت به حضور اون بی اعتنایی کرد و با خودش در مورد این اجتماعی که از صبح تا شب فقط به این جور مسائل فکر می کنن اندیشید و نسبت به اونا اظهار تاسف و تنفر کرد ولی میدونست چرا الان نسبت به اون دختر احساس خوبی داره شاید دیگه از تنهایی خسته شده بود. اما باز هم به خودش اجازه نداد که به اون توجهی نشون بده. اون دوتا پسر روی نیمکتی روبروی دخترها نشسته بودند و حالا دیگه توی چشاشون زل زده بودن. مرد آن طرفتر هم به آرامی داشت دستشو می برد تا جواب در آغوش گرفتن زن رو بده اما شاید خیلی بی احساس. دختربچه ها هم به پسرهای کنار ماشین تیکه می انداختند تا مگر جوابی بشنوند.
پیرمردها شطرنج بازی می کردند پسرک مسئله حل می کرد و آن یکی حالا دیگر سرش را به زمین انداخته بود و بین دو دستش میفشرد. و گربه همچنان مشغول آن احتمالا پروانه بود که سعی در فرار داشت. دختر منتظر عکس العملی از مرد بود و به فال کنار مرد خیره شده بود. حالا مرد کم کم داشت یادش میومد که اون دختر کنار حوض رو چند بار در کلاس دیده که هر بار به بهانه ای به اونجا میومده. داستان یه کم براش جالب شده بود.
تو طول زندگیش فقط یکبار عاشق شده بود که اون هم به علت اینکه نمی خواست جلوی پیشرفتهای اونو در زندگی بگیره چیزی بهش نگفته بود و با اینکه اون دختر هم اونو دوست داشت به راحتی از دستش داده بود. هنوزم فکر اینکه با کس دیگه ای باشه براش یه جور خیانت به اون محسوب می شد.
زن با دستاش مرد رو به علت نشون ندادن احساسات نسبت بهش عقب زد. پسری که روی سکو نشسته بود و آخرین بار به زمین نگاه می کرد حالا دیگه به دختر کنار حوض نزدیک شده بود و با او حرف می زد و انگار ازش درخواستی داشت اما دختر اعتنایی نمی کرد.
مرد دیگه نمی خواست ببینه و به آسمون خیره شد برای ده ثانیه.
دیگه داشت کلاس شروع می شد و باید کم کم می رفت. سرشو پایین آورد کنارش کسی نبود. پیرزن همچنان در حال غر زدن بود. پیرمردها شطرنج بازی می کردند. دخترها در مورد فیلم دیگری صحبت می کردند. دختر کنار حوض بالاخره راضی شده بود که با پسرک صحبت کنه. مرد از زن که در حال رفتن بود با گریه می خواست که برگرده. پسرهای کنار خیابون رفته بودند و دخترها هم در حسرت مانده چندتا پسر دیگه رو زیر نظر داشتند. پسرک همچنان در حال حل کردن مسائل بود. صندلی دخترها وپسرها هم خالی شده بود فقط یکی از دخترها مانده بود و به مرد زل زده بود
کاغذ فال روی صندلی جا مانده بود و مرد داشت از جاش بلند می شد.
گربه پروانه رو نزدیک دهانش آورد بو کرد. انگار لحظه ای حالش بد شده بود. بعد آروم دستاشو باز کرد و پروانه به آسمونا پرکشید.

چگونه خودمان اکوردها را بیابیم؟ 8

اینایی که اینجا میگم رو باید قبلا می گفتم ولی چون نخواستم گیج بشین نگفتم و دیدین که مسئله ای هم پیش نیومد ولی به هر حال اگه اینجا یاد بگیرین بد نیست.
معمولا در گامها ما به یکی از دو حالت زیر بر می خوریم. موارد مشابه را پیدا کنید.

فاصله اول همیشه تونیک است.
فاصله پایه تا فاصله دوم اگر یک پرده باشد این فاصله را فاصله بزرگ می گویند.
فاصله پایه تا فاصله سوم اگر دو پرده باشد این فاصله را فاصله بزرگ می گویند.
فاصله پایه تا فاصله چهارم اگر دو ونیم پرده باشد این فاصله را فاصله درست می گویند.
فاصله پایه تا فاصله پنجم اگر سه و نیم پرده باشد این فاصله را فاصله درست می گویند.
فاصله پایه تا فاصله ششم اگر یک چهار ونیم پرده باشد این فاصله را فاصله بزرگ می گویند.
فاصله پایه تا فاصله هفتم اگر پنج و نیم پرده باشد این فاصله را فاصله بزرگ می گویند.
فاصله پایه تا فاصله هشتم اگر شش پرده باشد این فاصله را فاصله درست می گویند.



فاصله اول درست است.
فاصله پایه تا فاصله دوم اگر یک پرده باشد این فاصله را دوم بزرگ می گویند.
فاصله پایه تا فاصله سوم اگر یک و نیم پرده باشد این فاصله را سوم کوچک می گویند.
فاصله پایه تا فاصله چهارم اگر دو ونیم پرده باشد این فاصله را چهارم درست می گویند.
فاصله پایه تا فاصله پنجم اگر سه و نیم پرده باشد این فاصله را پنجم درست می گویند.
فاصله پایه تا فاصله ششم اگر چهار پرده باشد این فاصله را ششم کوچک می گویند.
فاصله پایه تا فاصله هفتم اگر پنج پرده باشد این فاصله را هفتم کوچک می گویند.
فاصله پایه تا فاصله هشتم اگر شش پرده باشد این فاصله را هشتم درست می گویند.

پس آنهایی که درست هستند 1 و 4 و 5  و 8  هستند.
بزرگ یا کوچکها هم 2 و 3 و 6 و 7 هستند.
فقط درستها می توانند افزوده یا کاسته هم داشته باشند.
................................................................................................................
خوب بریم سر همون اکوردها
در هر گامی سه اکورد اصلی وجود دارن که معمولا بیس آهنگ روی اونا استوار هست:
1-     آکورد تونیک
2-     آکورد ساب دومینانت (زیر غالب)
3-     آکورد دومینانت (غالب)
به آکوردهای دیگر ان گام اکورد اتفاقی می گویند.
آکورد تونیک اکورد اصلی گام است. و بعد آکورد غالب و در آخر هم اکورد ساب دومینانت

یادتونه گفتم از کجا بتونیم مینور بودن رو از ماژور بودن تشخیص بدیم:
می تونیم به آکوردی که آهنگمون باهاش شروع میشه نگاه کنیم. خیلی از اوقات همون اسم گام هست. یه اینکه به سه نتی که گامهای مورد شک مارو تشکیل دادن توجه کنیم ببینیم در مورد کدامیک از اونها نت اول آهنگ توش هست.
توی آهنگهایی که با چندتا ساز شروع میشن. مثل ارکسترها این کار خیلی راحت تر خواهد بود.
...............................................................................................................
تمرین جلسه قبل پرنده مهاجر قمیشی بود:
و حالا جوابها:
گام: ر مینور
آکوردها: Dm – C – Bb – C - Dm  (الگوی اصلی بیشتر شعر)
Gm – Dm                 (آخرش یه روزی هجرت ...)
..............................................................................................................
در جلسه بعد بیشتر در مورد آکوردها حرف می زنیم: 7 , sus4 , sus2 و همچنین اکوردهای چهار وپنج صدایی رو میگیم. و یه عالمه چیزای دیگه و جدیدتر.