۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

مهرگان

مهرگان
می خوام براتون از سالهای خیلی دور بگم.
بابام به خاطر شغلش به بندرعباس منتقل شده بود. اون موقع من حدود 3 سال داشتم. چیزایی که از بندرعباس یادم میاد فضای خونمون بود که یه تلویزیون بزرگ وسط پذیراییش بود و من ظهرا کارتون سوپرمنو از شبکه های عربی نگاه می کردم… توش شخصیتایی مثل مرد یخی رو هم یادم میاد. پشت خونمون یه مزرعه کوچیک داشتیم که توش گوجه فرنگی بادمجون سیب زمینی و… می کاشتیم. جلوی خونمون یه زمین خیلی وسیع خاکی بود با درختای عظیم الجثه و درست دم در ما یه درخت نخل زینتی بزرگ. اون دورا سمت راست کنار آخرین خونه ای که تو ردیف خونه های جلوی ما بودن یه درخت سبز سبز بود که تو شاخه هاش پر از موزای سبز بودن. من همیشه دوست داشتم از اون درخت بالا برم ولی مرد صاحب اون خونه دورش سیم خاردار کشیده بودن… پسر یکی از اون خونه ها همیشه بهم میگفت اون سیم خاردارا برق دارن… خلاصه من که هیچ وقت جرات نکردم نزدیک اون درخت بشم! همسایه راستی ما بهاره اینا بودن. خونشون پر گلای آفتابگردون بود. سمت چپمون هم اشرف خانم که دخترش همبازی من بود.
یادمه بندرعباس همیشه گرم بود. بارون و رعد و برقای وحشتناک شبای سیاه و درخت بزرگ پر از خفاشی که جلوی خونمون بود چیزاییه که از اونجا تو خاطرم مونده. ولی در کل خاطره بدی از اون شهر ندارم چون شاید وقتی بابام میومد خونه یه کیسه بزرگ خوردنی دستش بود.
همیشه یادمه از آمپول بالای یخچال که هیچ وقت ندیدمش میترسیدم که اگر غذامو کامل نخورم… بله
ادامه دارد


یادمه خیلی شبا یا مهمون بودیم ویا مهمون داشتیم که همشون دوستای همکار بابام بودن. خلاصه شبا حسابی با بچه های همسن و سال خودم بازی می کردم و خوش میگذشت. محمدرضا و ویدا رو از همه بیشتر یادمه. . اون شبا وقتی تو راه بودیم یادمه از جلوی ماشین خرگوش یا روباهایی که از عرض جاه رد می شدند تو نور چراغ پیکان جوانان زردمون مشخص بودن. خونه آقای انصاری که کاپیتان کشتی بود یه کم دورتر بود… پسرش فریبرز همسن من بود اونم خردادی بود. یادمه که چقدر با هم بازی میکردیم… از اون موقع تا چند وقت پیش همدیگرو خیلی کم میدیدیم… حسابی بزرگ شده بود خوش هیکل خوش تیپ و سبزه… تابستون امسال فریبرز لوکمی حاد خونی گرفت و رفت… خیلی ساده ولی خیلی غم انگیز و همه رو مات و مبهوت تو غم دوریش گذاشت. قسمت دوی این بلاگمو تقدیم می کنم به فریبرز… میدونم که روحش شاده و نیازی به دعای من نیست. تعطیلات بین ترم حتما باید برم شیراز آرامگاهش… خیلی حرف دارم که باهاش بزنم.
دیگه دوست ندارم این قسمت بلاگو ادامه بدم… بقیشو تو قسمت سوم میگم.




و اما اون چیزی که بیشتر از همه از بندرعباس تو یادم مونده یه سایه ست. که خیلی شبا تو خوابام میاد و از من میخواد که پیشش برم. تصویر ماتی که هیچ وقت نمیشه بفهمی که چه شکلیه! سایه سیاه یه پسربچه پشت یه شیشه مشجر که با لحنی بچه گونه صدام میزنه "عیی… عیی". هرروز این صدا توی سرمه همیشه تو خواب و بیداری.
یادمه ظهرا موقع ناهار مامان غذارو میاورد تو هال و بابا هم که تازه از سر کار اومده بود با لذت اونو نوش جان می کرد. سر ظهر بازم یه سایه کوچیک سیاه پشت در که قسمت پایینش شیشه مشجر بود مشخص میشد… "عیی عیی" مامانم به من میگفت بشین! و میرفت لای درو باز میکرد و می گفت "عزیزم الان سر ظهره! علی عصری میاد برین با هم بازی! حالا برو خونه عزیزم" خلاصه فردا روز از نو و روزی از نو! نمیدونم چرا همیشه سر ظهر میومد! یادم نمیاد عصرا باهاش بازی کرده باشم! اسم اون پسر مهرگان بود. با اینکه هیچ وقت چهرشو یادم نمیاد ولی همیشه دوستش دارم. اون همیشه تو خاطرمه و همیشه ازم میخواد که برم پیشش.
روزای آخری بود که ما بندرعباس بودیم من حدود 5 سالم بود. که یه روز خبر دادن یه مینی بوس از عقب زده به مهرگان! ومامانش که ترسیده بوده شروع میکنه به جیغ و داد و راننده که فکر میکرده بچه رو زیر کرده دنده عقب میگیره و لاستیک ماشین میره رو سر مهرگان و… اون سایه دیگه پشت در ما نیومد اما همیشه تو ذهن منه. عاشقشم و میپرستمش.
همیشه ادامه داشته.

۱ نظر:

  1. ای بابا...
    کلی غصه ام گرفت.
    البته فکر کنم اونجا بیشتر بهشون خوش بگذره، آدم اگه ناراحت می شه، برای تنها شدن خودشه که ناراحت می شه شاید.
    ایشالله که روحشون شاد باشه...

    پاسخحذف