۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

بهار گربه پروانه

بهار گربه پروانه
آفتاب مطبوعی می تابید. کلاس ساعت پنج بود و حالا چهار وپانزده دقیقه بعد از ظهر. وارد پارکی نزدیک به محل کلاس شد که در وسط یک میدان بود و زیر سایه درختی نشست. خسته بود ویه کمی خوابش میومد. پشت فرمون چندبار داشت خوابش می برد که هر بار متوجه شده بود و مشکلی به وجود نیومده بود.
گربه ای بین گل ها برای گنجشکهایی که برای دانه برچیدن پایین میان کمین کرده بود و به نظر از عطر ان همه گل مشعوف بود. آخه بهار بود تقریبا اواسط اردیبهشت. یه کم اون طرفتر چندتا دختر جوان روی نیمکتی کنار هم داشتند صحبت می کردند ولی فقط صدای خنده های اونا به گوش می رسید و دوتا پسر با موهای تیغ تیغی که اونارو دید میزدند. شاید دخترها هم برای جلب توجه اونها بلند میخندیدن.
مرد فارق و شاید هم فارغ روی نیمکت لم داده بود و به اطرافش با بی تفاوتی نگاه می کرد و به همه سالهای گذشته می اندیشید که روزها یکی پس از دیگری بدون خاطره ای دوست داشتنی سپری شدند.
باد خنکی می وزید و صدای ماشینهایی که میدان رو دور میزدند خللی در آرامش بچه هایی که در پارک بازی می کردند به وجود نمی آورد. نفس عمیقی کشید. زنی زیبا مردی را در آن طرف پارک در آغوش کشیده بود و محکم اونو میفشرد اما مرد اونو بغل نکرده بود ولی در ضمن از خودش هم نمی روندش. دور میدان چندتا پسر کم سن و سال کنار ماشینهای گرون قیمت خودشون مشغول خوش وبش بودند و چندتا دختر بچه راهنمایی یا دبیرستانی هم به اونا با حسرت نگاه می کردند. آقا یه فال میخرین؟ مرد به خودش اومد. نه آقا. توروخدا. با اینکه فکر میکرد نباید به اینا کمک کنه ولی مقدار کمی پول رو به بچه داد و ازش خواست که از اون محل دوربشه. پسرک هم یک فال کنار مرد گذاشت و رفت. مرد به کاغذ کنارش اهمیتی نداد و گذاشت همونجا بمونه.
پسرکی جوان اون طرف روی نیمکتی تنها نشسته بود .به آسمون نگاه می کرد و کنارش هم چندتا پیرمرد که در حال بازی شطرنج بودند. گربه انگار چیزی گرفته بود و سعی میکرد اونو بین دستاش نگه داره شاید یک پروانه خلاصه هرچیز بود گنجشک نبود. اون دوتا پسر فاصله خودشون رو با دخترها کم کرده بودند حدود پانزده متر. باد کمی شدیدتر شده بود و شاخه های بزرگ درختان رو هم تکون میداد. پیرزنی پشت سر یک پیرمرد مشغول غز زدن بود ولی پیرمرد اهمیتی به اون نمیداد. از کنار مرد رد شدند. نفس عمیقی کشید. همچنان داشت به همه این سالهای دلتنگی فکر می کرد و اینکه توی زندگی هیچ چیزی روحشو ارضاء نکرده بود. دخترکی که مرد چندان از چهرش خوشش نمیومد کنار حوض وسط پارک به اون خیره شده بود. مرد متوجه اون بود اما علاقه ای به برقراری ارتباط باهاش نداشت با اینکه ارزش قرار دادن چهره یا اندام رو همیشه کار عبث و مذمومی میدونست ولی دلیلی هم برای ایجاد این رابطه نمی دید آخه مگه ما همدیگرو میشناسیم... تو اون پارک همه چیز داشت حول محور روابط با جنس مخالف میگذشت اینا فکرای اون مرد بود حتی پسرکی که روی میز شطرنج در حال حل تمرینهای جبر بود نظر اونو عوض نمی کرد یا حتی دوتا دختری که داشتن در مورد یه فیلم سینمایی گریه دار صحبت می کردند.
تو همین فکرها بود که دخترکی کنار مرد نشست و مرد احساس بدی نکرد. یک دختر احتمالا دبیرستانی با قد متوسط و یه چهره نسبتا خوب البته از نظر مرد. مرد نسبت به حضور اون بی اعتنایی کرد و با خودش در مورد این اجتماعی که از صبح تا شب فقط به این جور مسائل فکر می کنن اندیشید و نسبت به اونا اظهار تاسف و تنفر کرد ولی میدونست چرا الان نسبت به اون دختر احساس خوبی داره شاید دیگه از تنهایی خسته شده بود. اما باز هم به خودش اجازه نداد که به اون توجهی نشون بده. اون دوتا پسر روی نیمکتی روبروی دخترها نشسته بودند و حالا دیگه توی چشاشون زل زده بودن. مرد آن طرفتر هم به آرامی داشت دستشو می برد تا جواب در آغوش گرفتن زن رو بده اما شاید خیلی بی احساس. دختربچه ها هم به پسرهای کنار ماشین تیکه می انداختند تا مگر جوابی بشنوند.
پیرمردها شطرنج بازی می کردند پسرک مسئله حل می کرد و آن یکی حالا دیگر سرش را به زمین انداخته بود و بین دو دستش میفشرد. و گربه همچنان مشغول آن احتمالا پروانه بود که سعی در فرار داشت. دختر منتظر عکس العملی از مرد بود و به فال کنار مرد خیره شده بود. حالا مرد کم کم داشت یادش میومد که اون دختر کنار حوض رو چند بار در کلاس دیده که هر بار به بهانه ای به اونجا میومده. داستان یه کم براش جالب شده بود.
تو طول زندگیش فقط یکبار عاشق شده بود که اون هم به علت اینکه نمی خواست جلوی پیشرفتهای اونو در زندگی بگیره چیزی بهش نگفته بود و با اینکه اون دختر هم اونو دوست داشت به راحتی از دستش داده بود. هنوزم فکر اینکه با کس دیگه ای باشه براش یه جور خیانت به اون محسوب می شد.
زن با دستاش مرد رو به علت نشون ندادن احساسات نسبت بهش عقب زد. پسری که روی سکو نشسته بود و آخرین بار به زمین نگاه می کرد حالا دیگه به دختر کنار حوض نزدیک شده بود و با او حرف می زد و انگار ازش درخواستی داشت اما دختر اعتنایی نمی کرد.
مرد دیگه نمی خواست ببینه و به آسمون خیره شد برای ده ثانیه.
دیگه داشت کلاس شروع می شد و باید کم کم می رفت. سرشو پایین آورد کنارش کسی نبود. پیرزن همچنان در حال غر زدن بود. پیرمردها شطرنج بازی می کردند. دخترها در مورد فیلم دیگری صحبت می کردند. دختر کنار حوض بالاخره راضی شده بود که با پسرک صحبت کنه. مرد از زن که در حال رفتن بود با گریه می خواست که برگرده. پسرهای کنار خیابون رفته بودند و دخترها هم در حسرت مانده چندتا پسر دیگه رو زیر نظر داشتند. پسرک همچنان در حال حل کردن مسائل بود. صندلی دخترها وپسرها هم خالی شده بود فقط یکی از دخترها مانده بود و به مرد زل زده بود
کاغذ فال روی صندلی جا مانده بود و مرد داشت از جاش بلند می شد.
گربه پروانه رو نزدیک دهانش آورد بو کرد. انگار لحظه ای حالش بد شده بود. بعد آروم دستاشو باز کرد و پروانه به آسمونا پرکشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر