۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

راویه

تقریبا دو سال پیش بود. همه تو اون اتاق جمع شده بودن. لحظه سختی برای بچه هاش بود ولی از جهتی خیلیم بد نبود.
حدود هفتاد سال پیش در یکی از روستاهای رازلیق سراب به دنیا اومد و از بچگی مثل همه روستایی ها به جای درس خوندن شروع به تلاش برای ارتزاق خانواده کرد چون اصلا در اون محیط درس خوندن ارزشی به حساب نمیومد چه برسه برای یه دختر. پوست سفید خیلی قشنگی داشت و چشمهای زیبایی که خیلیا به این دوتا خصوصیتش حسرت می خوردند. یه کم که بزرگتر شد با خانواده به تهران اومدند و در سن شانزده سالگی توسط اقوام با مردی که خیاط بود و وضع مالی خوبی هم نداشت آشنا شد و ازدواج کرد. در ابتدای زندگی مثل بیشتر این گونه روابط اوضاع خیلی به کام بود و همه چیز خوب پیش می رفت. دیری نگذشت که حامله شد. در زمان حاملگی به ابله مبتلا شد و به علت درمان نادرست و این که پزشک به او گفته بود چون حامله هستی قادر به درمان صحیح و جراحی تو نیستیم یک چشم خود را از دست داد در ضمن اون بچه رو هم دیری نپایید که به علت عفونتهای زمان نوزادی از دست داد. رفتار شوهر کم کم داشت تغییر می کرد و به اون فقط به چشم یک کارگر در خانه نگاه می کرد که باید بچه تولید کنه بشوره و حرف زیادی هم نزنه. البته این یک حالت عادی در جامعه محسوب میشد به همین علت زن با خودش فکر ناسازگاری نمی کرد. خلاصه در طول این زندگی زن یازده بار زایمان کرد که حاصل اون دو دختر وشش پسر بود. هر چی جلوتر میرفت وضع بدتر میشد. گاهی شبها مردش به حالت مست از کاواره ها به خونه میومد و از برخورد خودش با زنهای پایتختی جلوش صحبت می کرد و همیشه با رسیدن به سر و وضع خودش سعی می کرد در تعامل با این زنها موفق تر باشه در حالی که بچه ها در خانه از وضعیت معیشتی مناسبی برخوردار نبودند. حتی کار به جایی رسیده بود که از سنین پایین اونارو مجبور به کار می کرد و تنها چیزی که براش مهم نبود آینده این بچه ها بود. البته بازم بگم که تو اون برهه زمانی خیلیا مثل اون بودند. مرد یک روز همه رو متعجب کرد و با یک زن دیگر وارد خانه شد خیلی عادی و از رابطه دوستی خودش با زن برای همسرش گفت در حالی که پنج شش تا بچه داشتن در و ورش توی سر وکله هم میزدند. زن گریه کرد. بار دوم هم. اما دیگه عادی شده بود و مرد پذیرایی از اون زنک رو وظیفه زن میدونست. بگذریم که زنک هم به مرد وفایی نکرد و بعد از مدتی اونو تنها گذاشت. حدود بیست سال پیش بود که زن متوجه درد مفاصل خودش شد که به اون اهمیتی نمیداد و موقعی به پزشک مراجعه کرد که محتاج واکر شده بود خلاصه به هر صورت درمانهای صحیحی انجام نشد و بیماری زن شدیدتر میشد و محدودیت های زیادی براش در حرکت به وجود میمومد تا اینکه به علت عفونت چشم دیگش رو هم از دست داد و مرد مجبورش کرد برای جلوگیری از زمین خوردنش از جاش زیاد بلند نشه و روی صندلی یا تختش بمونه و دختراش کارای خونه رو انجام بدن. گرد و غبار پیری روی صورتش نشسته بود و کم کم داشت لاغر و کوچکتر میشد و بیماری روماتیسم همه وجودشو گرفته بود و مفصلاشو دفرمه کرده بود. سالها در تاریکی گذشت. مرد این روزها دیگه اون شور جوانیو نداشت و به زن بیشتر میرسید. شاید فقط یک معجزه میتونست اونو نجات بده اما نه دیگه خدا هم نمیتونست کاری بکنه. در سالهای آخر زن که عامل خیلی لز بدبختهای خودشو اون مرد می دونست برای خودش یک شعری درست کرده بود که با یه آهنگ جالب اونو برای نوه های بسیارش میخوند. گذشت و گذشت تا اینکه حدود دو سال پیش همه از اینکه از دست این درد ورنج خلاص شده بود برای زن ابراز خوشحالی کردند. همه بچه ها دور سنگ شستشوی مرده ها بدن جمع شده اونو نگاه می کردند و صورتی که از اون همه زیبایی گونه های برجسته و چشمهای فرورفته ازش باقی مونده بود که اصلا ظاهر زیبایی نداشت اما هیچ کس اونو زشت نمی دید چون زشتی از اون ندیده بودند. فکر نکنم که هیچ کس بتونه عدالتی رو در زندگی زن از طرف خدا براش متصور بشه. فقط محیط بود که نقش بازی می کرد.
حالم خوب میشه میرم طلاق می گیرم
میرم یه شوهر جوون می گیرم
برای سال اول میریم دوتایی مشهد
وقتی که بر می گردیم اینم افتاده مرده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر