۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

نمیدونست

یه داستان دیگه از خودمو براتون گذاشتم برین حالشو ببرین. اینو یک سال پیش نوشتم و خیلی هم دوستش دارم.
نمیدونست
اپیزود اولِ
مرد خسته به راه افتاد... بعد از یک روز کار و تلاش احساس می کرد که حتما به یه دوش آب سرد نیاز داره! تو مسیرش شروع کرد به قدم زدن... خودشم نمیدونست چرا تاکسی نمی گیره شاید میخواست یه کم راه بره و فکر کنه... احساس می کرد دیگه هیچی براش مهم نیست البته این احساسو خیلی وقت بود که داشت از نظرش آدمای دوروبرش یه مشت احمق بودن که فقط تظاهر به دونستن و شرافت داشتن می کردن... همینطور که داشت راه میرفت یه سوسک قهوه ای زشت روی دیوار نظرشو به خودش جلب کرد. همیشه از سوسکا حالش بهم می خورد... چند وقت پیش که یه سوسک توالت روی پاش رفته بود حسابی حس راه رفتن اون سوسک رو پوستش اعصابشو خرد کرده بود. اما یه لحظه با بی تفاوتی هر چه تمام سوسک رو تو مشتش گرفت و له کرد و از این کار احساس لذت زیادی بهش دست داد... قسمتهای بدن سوسک رو از رو دستش با دست دیگش پاک کرد و بعد دستشو بو کرد ولی بوی خاصی حس نمیکرد.
به راهش ادامه داد... یه کم جلوتر یه دختر بچه ناز رو دید که تازه راه افتاده بود چشمای یشمیش به لباس خاکستریش جلوه تازه ای داده بود پوست سفیدش انگار نور از خودش ساطع میکرد و موهای طلاییش که حس دل انگیزی رو به مرد می داد. اون همیشه بچه ها رو دوست داشت و اونارو موجودات پاکی میدونست که دوست داشت هیچ وقت بزرگ نشن... مرد روی زمین زانو زد و دخترک رو به آغوش کشید و لطافت پوستش رو زیر دستاش حس کرد... دختر کوچولو شروع به گریه کردن کرد و پدرش که کمی اون طرفتر استاده بود متوجه ماجرا شد و به سمت مرد دوید مرد سعی کرد از محل دور شه ولی پدر اصرار داشت که به اون یه درس حسابی بده... مرد از ضربه های پدر خسته شده بود و ناگهان مشت محکمی توی صورت پدر دختربچه گذاشت و اون رو نقش زمین کرد... چند متر جلوتر اتوبوس تو ایستگاه ایستاده بود به سمت ایستگاه دوید و سوار اتوبوس شد خیلی ناراحت نبود که مرد رو زده در واقع از این که ناراحت نیست تعجب می کرد... تو اتوبوس جا برای نشستن نبود همین طور که میله اتوبوسو گرفته بود وبه خیابون خیره شده بود ولی احساس کرد یه نفر بهش خیره شده به سمت چپش نگاه کرد یه مرد مسن ظاهرا متمدن و خوش تیپ رو دید که با حالت انزجار بهش نگاه میکنه... ظاهرا قضایا رو دیده بود و حالا معلوم نبود در مورد کار اون مرد چی فکر میکنه نمیتونست تحمل کنه که یه نفر اینطوری با تنفر بهش نگاه کنه آخه همیشه اینکه یه نفر ازش متنفر باشه براش مثل یه کابوس بود. تو اولین ایستگاه پیاده شد.
دوباره شروع به قدم زدن کرد حسابی حالش گرفته شده بود و نگاههای اون مرد و فکرای پدر بچه انگار داشتن مغزشو میترکوندن... سعی کرد از این افکار خارج بشه.
حالا یه فکر جدید شروع کرده بود به اذیت کرنش که چرا برای اون بچه های خوشگل جذابتر هستن... همیشه از این مسئله احساس رنج میکرد که چرا در برابر آدمای زشت رو مثل آدمای خوشگل رفتار نمیکنه یا نسبت به اونا همون حس رو نداره... چرا نمیتونه بچه های زشت رو مثل کوچولوهای ناز تو آغوشش بکشه و همون جوری دوستشون داشته باشه... از این حس غریزی حالش بهم میخورد و اونو از خودش متنفر میکرد... ازاینکه چرا از سوسکها به خاطر زشت بودنشون متنفر بود مگه اونا تقصیری در زشت بودنشون داشتن؟ مرد با عصبانیت به قدم زدن ادامه میداد
ادامه دارد

اپیزود دوم
بالاخره به خونه رسيد حالش چندان مساعد نبود فقط از روی عادت و نه به خاطر گرسنه بودن کمی غذا رو با خانوادش خورد در حالی که هیچ کدوم از اونا سر سفره حرفی نمی زدند چون رفتارهای مرد باعث شده بود که حرف نزدن سر سفره براشون تبدیل به یه عادت بشه... چون هروقت اون مخاطب میشد خیلی آهسته و با بی میلی جوابشونو میداد یه جور حس دلسردی رو تو پدر و مادر به وجود آورده بود... خیلی وقت بود که دیگه پدر از کاراش ایراد نمی گرفت یه جور دوری و دوستی! نمیدونم شایدم بی تفاوتی...
مرد بعد از غذا یک راست به اتاقش رفت و ویولونشو برداشت ولی انگار سازش همراهیش نمیکرد حتی نمی تونست بغض سنگینی رو که تو گلوش بود رو با آهنگاش نشون بده کاری که همیشه با یه حسی که نمیدونست از کجا میاره انجام میداد... امشب شب اون نبود... تو تخت خودشو ول کرد و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکنه... بدنش خسته بود... کم کم چراغای خونه داشتن دونه دونه خاموش میشدند... خیلی دلش میخواست بخوابه و با یه رویای خوب از این کابوس بیرون بیاد... وقتی با خودش فکر میکرد که دلیل اینکه اینقدر حالش بده چیه چیز قانع کننده ای پیدا نمیکرد... چشماشو رو هم گذاشت و سعی کرد... نه نمی خواست دوباره شروع بشن... همون حس منزجرکننده.
یادش میومد اولین بار وقتی اول دبیرستان بود یه شب که خیلی مریض بود این حس بهش دست داده بود... نمی تونم براتون درست توجیه کنم یه جور حس روییدن یکسری احجام که نسبتا پوسته زبری داشتن و از یک شیار در فضا بوجود میومدن و به سرعت رشد میکردن و بعد بدون اینکه از بین برن تو فضا جاشونو به تکرار این حالت می دادند جوری که وقتی چشماشو می بست تمام فضای صحنه ای رو که تصور میکرد پر می کرد... همراه این حالت حس میکرد روی بالشی خوابیده که پارچه خیلی زبری داره و یه شاخه درخت پر تیغ داره روش کشیده میشه... مطمئنم که نتونستم حسشو براتون مجسم کنم ولی این حال اونو همیشه یه جوری دیوونه می کرد... طاقتش تموم شد کلیدشو برداشت و خیلی آهسته از خونه زد بیرون و از اون طرف کلیدو چرخوند تا صدای بسته شدن در مامانشو که خیلی دوستش داشت بیدار نکنه... اما در لحظه بستن در متوجه شد که مادرش از بسته شدن در جلوگیری میکنه... پسرم کجا میخوای بری؟... هیچی میرم قدم بزنم خوابم نمیاد... پس زود برگرد... حالا دیگه نمیدونست حالش بده یا نه چون هوای خنکی که رو پوستش احساس می کرد نمیتونست حس بدی رو تو اون القا کنه... مرد توی تاریکی شب شروع به قدم زدن کرد

اپیزود سوم
تو تاريكي به راه افتاد سرش خيلي درد ميكرد... بدون هيچ مقصدي به جلو قدم برميداشت... نميدونست از چي ناراحته يا الان بايد به چي فكر كنه... اصلا انگار هيچي نشده... بغض گلوشو گرفته بود ولي نميدونست چرا... ابر سياه بزرگي جلوي ماه رو گرفته بود... ناگهان پاش لغزيد انگار يكي بهش سكندري زده بود و تويه گودال عميق و تنگ واژگون شد... طوري تو گودال افتاد كه سرش پايين قرار گرفته بود و دستاش به بدنش چسبيده بودند طوري كه نميتونست اونارو تكون بده انگار اين گودال رو درست به اندازه بدنش ساخته بودند... يه لحظه صبر كنيد... ببينيد به نظر من بهتر از اينجا به بعد رو از زبون خودش بشنويم. موافقيد؟ اگه نيستيد هم مهم نيست... چون من ميخوام اينطوري بنويسم چون اصلا تا الان حسو به شما منتقل نكردم. پس
حالم خيلي بده انگار خون داره تو سرم جمع ميشه... من هميشه از جاهاي تنگ و تاريك متنفر بودم... راستش يه كابوس ديگه من همينه كه تو يه جاي تنگ گير كنم و قادر به حركت نباشم... الان دارم احساس ميكنم كه يه چيزي داره صورتم رو قلقلك... واي نه شاخكاي چندتا... حالم خيلي بده... دارن رو صورتم راه ميرن... ديگه نميتونم درست نفس بكشم.
ادامشو حالا بازم خودم ميگم.
نفسشو تو سينه حبس ميكرد و با فشار بيرون ميداد خيلي عصباني بود.
يه لحظه از همه افكارش بيرون اومد و يه تصميم گرفت." ميخوام از همه اين شرايط لذت ببرم ميخوام اين لحظات آخر رو تو غم واندوه از دست ندم"
سعي كرد. سرش حسابي درد ميكرد و اون احجام كذايي انگار تو فضاي ذهنش ميروييدن. بازم سعي كرد. "بايد بتونم. ميخوام كابوسام رو قبل از خودم به خاك بسپارم"
حسابي گيج شده بود ولي همچنان داشت سعي ميكرد كه لذت ببره از اون شرايط تنفرآميز! واقعا ميخواست! خيلي خوابش ميومد.
دوووووم... دووووم..... دووووم. زمين داشت ميلرزيد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر