۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

صبحانه برای دو نفر

صبحانه برای دو نفر
مگسها در حال سماع بودند
کم کم هوا خنکتر می شد . نسیم از سرمای دل انگیز اطاقش و ملحفه سفیدرنگی که زیرش چمباتمه زده بود لذت می برد و لبخند می زد چشمهایش را که باز کرد جز پرتوهای نور چیز دیگری نمی دید. همه چیز انگار فضا را روحانی کرده بود. با وجود این همه زیبایی خیره کننده که شاید از دیدگاه یک ناظر بیرونی چنگی هم به دل نمی زد دیگر به هیچ کدام از جر و بحثهای دیشب با فریاد فکر نمی کرد وحتی به ده ها بار دیگری که پسرک را از خود رانده بود. آن اوایل دخترک احساس می کرد که فریاد احساس را نمی فهمد اما آنقدر پسرک از ادراکات عقلانی و تفوق آنها بر احساسات لحظه ای برای نسیم گفته بود که دیگر شاید دخترک هم همه اتفاقات اطرافش را فقط از دیده فکر و فارق از هر گونه عاطفه ای بررسی می کرد
به نظر می رسید گذر همه این سالها این دو دوست قدیمی را خسته کرده بود. راستی "دوست" واژه ای تعریف شده و ناشده بود. شاید این گونه این ارتباطها عقلانی تعریف می شد چون آن دو به پیشرفت هم کمک می کردند. فریاد به نسیم یاد می داد که چگونه ساز بنوازد و نسیم هم به فریاد آبرنگ می آموخت. فریاد پسری بود که انگار هیچ چیز او را شاد نمی کرد. فقط گاهی اوقات دخترک احساس می کرد هنگام نواختن پیانوی قدیمی او از خود بی خود می شود. اما پسرک همیشه این موضوع را انکار می کرد. به راستی هیچ گاه رابطه عاطفی و یا عاشقانه ای بین این دو وجود نداشت. با اینکه همه اطرافیان دوست داشتند تصور کنند که این دو شبها همخوابه می شوند و با هم عشقبازی می کنند اما نسیم و فریاد هیچ گاه به خودشان اجازه نداده بودند بارقه های عشق و یا به اصطلاح خودشان امیال غریزی در وجودشان شعله ور شود. انگار بعد از این همه عقلانیت عاشق پیشگی واژه ای بی معنا بود. حالا واقعا مگر مهم است که مردم چه فکر می کنند. اصلا هر جور که می خواهند فکر کنند برای این دو ارزشی نداشت. بحثهای دیشب در باب فلسفه علت صحت و یا عدم صحت افعال بشری به درازا کشیده بود و ناگزیر پسرک شب را در اطاق کناری خوابیده بود. خیلی از آشنایان می دانستند که پسرک سالها دیوانه وار عاشق نسیم بود. به راستی نسیم هم او را دوست داشت. اما شاید یک سهل انگاری همیشگی به پسرک اجازه نداده بود که از او درخواستی بکند. شاید هیچ گاه از عشق دختر نسبت به خودش مطمئن نبود اما نه این دروغی بود که درون فریاد را از فکر نکردن به عشق نسیم تبرئه می کرد. ه م م م م فکر کردن از روی منطق! چیزی که همیشه داعیه اش را داشت
سالها می گذشت و همه شور و گداز لحظه های عاشقی جایشان را به یک دوستی معمولی داده بودند. اما می توانم بگویم هر دو آنها در اعماق وجودشان هنوز گاه گاه احساس می کردند مورچه ای درونشان را برای خواستن قلقلک می دهد. یک احساس شاید خوب. همه چیز عادی می گذشت. همه چیز تکراری شده بود. گاه گاهی به طور اتفاقی نگاههایشان به هم گره می خورد ولی به زودی یکی از این دو این رشته را پاره می کرد. به راستی هیچ کس نمی دانست چرا؟ انگار همیشه از این که انسان موجودی خاکی هستند شرمسارند
اما دیشب هر دو خسته بودند هیچ کدام دلشان به صحبت و جنگ و جدال در مباحث فلسفی نمی رفت. ولی با این وجود بحث را ادامه دادند. در درونشان نجوایی می گفت که نه! اینها نمی توانند. نه نورث وایتهد با فلسفه وابسته به ریاضیات نه سارتر با اگزیستانسیالیسم نه ساختارشکنی های ژاک رید و نه پوزیتیویسم منطقی موریتس اشلیک و حتی نه شهودیات برگسون هیچ یک نمی توانند سوالی را که در این بین هیچ گاه مطرح نشده بود پاسخ دهند. به راستی کم کم داشتند به این نتیجه می رسیدند که چیزی فرای فلسفه و علم باید راه گشا شود. چه کسی می دانست
دخترک با احساسی سرشار از خوبیها که هیچ دلیلی برایش پیدا نمی کرد از جایش بلند شد و لبه تخت نشست و به دیوار روبرو خیره شد اما به هیچ چیز فکر نمی کرد. و بی دلیل از احساس خود لذت می برد. دقایقی این گونه می گذشت. با دو دستش بازوان خود را نوازش می کرد. کم کم نور اطاق بیشتر می شد. اما خورشید حتی در دوردستها هم دیده نمی شد. دستی در موهای خود کشید و باز هم لذت می برد
به سمت آشپزخانه که می رفت احساس می کرد که نباید فکر کند به هیچ چیز حتی خودش. نمی خواست این احساس دل انگیز را که خیلی کم پیش می آمد مکدر کند. آب را که در سماور می ریخت و به تلالو نور در باریکه آب نگاه می کرد و باز عشقی بی مایه تمام وجودش را سرشار می کرد. حالا تقریبا دیگر صبحانه آماده بود. به سمت یخچال رفت و از خوشه انگور سبز و آبداری که توی بشقاب داخل یخچال بود چند حبه کند و در دهانش گذاشت. نمی توانست این همه حس خوب از طعم خوش انگور را باور کند. همین طور از انگورها می خورد و می خورد. این بار مشت مشت
در همین احساس خوب سرمست شده بود که کم کم دارد به دستشویی احتیاج پیدا می کند. به سمت توالت رفت و برای اجابت مزاج خود را آماده کرد. باورتان نمی شود که چه لذتی می برد از این احساس خالی شدن روده ها از مدفوع. انگار سالها بوده که از غم بسته بودن ماتحتش حسرت به دلش برای یک اجابت مزاج درست و حسابی مانده بود. نمی توانست باور کند که چرا از این احساسات روزمره لذت می برد
از دستشویی که بیرون می آمد. به سمت آشپزخانه رفت و در دو فنجان کمر باریک چای ریخت و روی میز گذاشت. احساس می کرد با نسیم خنک صبحگاهی یکی شده است. می پنداشت که بدون بال بر امواج سرد صبحگاهی سوار شده است. بی دلیل می خندید
به سمت اطاق فریاد رفت تا او را برای صبحانه بیدار کند
چند متر مانده به اطاق ایستاد و ناگهان فکری به سرش زد. احساسی که باید به آن جواب داده می شد. در را باز کرد. پسرک بیدار شده بود و انگار که از همه چیز خبر داشت. بلند شد و او هم به مانند نسیم لبه کاناپه ای دیشب روی آن خوابیده بود نشست و به چشمان او خیره شد. می دانم که منتظر چیزی بود... نسیم آهسته آهسته برهنه شد. پسر هم. فریاد احساس می کرد نور از بین بازوان نسیم لرزان لرزان می خزد و روی تن او را نوازش می دهد. اندام زیبای نسیم حس وجود یک فرشته را در نظر فریاد القا می کرد. احساسی عجیب که فارق از هر عقلانیتی بود. نسیم که فریاد را به آغوش می کشید هیچ کدام به این فکر نکردند که چه بیهوده اسیر احساسات شده اند. هیچ یک از انسان بودن خود احساس شرمساری نمی کردند. هیچ کدام با این نظر به این احساس نگاه نکردند که این تنها حسی است حیوانی برای بقا نسل انسانی
دیوانه وار حلقه آغوش تنگتر می شد تنگتر وتنگتر. و گویی همه ذرات مثبت دنیا به وجودشان حمله می کردند. محکمتر ومحکمتر و به همه افکارشان قبل از این می خندیدند ریز ریز می خندیدند می خندیدند
و تصمیم گرفتند که برای همیشه لذت این دیوانگی را از یاد نبرند. همیشه واژه ابدیت در نظرشان خیال باطلی بود ولی دیگر کسی به این چیزها فکر نمی کرد. آن دو می دانستند که مثل همه انسانها این احساسشان در برخورد با تکرار کمرنگ می شود. اما نمی خواستند این طور قصه آنها به پایان برسد. فریاد دیوانه وار حلقه را به دور نسیم تنگتر می کرد. نسیم هم با تمام قوا فریاد را در آغوش می فشرد
چایی های روی میز دیگر کاملا سرد شده بود
به نظر می رسید پیرمرد و پیرزن در آغوش هم مرده باشند
بوی مشمئز کننده ای فضا را گرفته بود
و مگس ها در حال سماع بودند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر