۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

444

این داستان رو ۳ سال پیش نوشتم که به عنوان اولین داستان کوتاه روی این بلاگ آپ می کنم. الان فکر می کنم بدک نباشه. بخونین و حتما نظر بدین. فعلا"
۴۴۴
اپیزود اول
برای اونی می نویسم که همیشه دوسش داشتم ولی هیچ وقت بهش نگفتم چون می ترسیدم که اون همونی نباشه که من ازش تو ذهن خودم ساختم
میدونی قشنگیش به همینه که هیچ وقت بهش نرسی... با این وجود منتظر بودم خودش پا جلو بذاره که نذاشت
مدتها گذاشت... حتی کوچکترین رابطه ای نبود... ولی من می مردم از این دوری... کم کم دیگه برام فکر کردن به اون عادت شده بود یه عادت شیرین
دیروز صبح خبردادن که پیغام داده می خواد فردا منو ببینه... راستش باورم نمی شد... سراپا عشق وجودم رو گرفته بود... رفتم خونه و یه راست توی تخت خودم رو ول کردم و همین طور به سقف خیره شدم. مامانم رو صدا زدم ازش خواستم که پیرهن سورمه ایمو برام بیاره... بعد اونو اتو کرده به دسته صندلی پشت میزم آویزون کردم برای فردا... من عاشق این پیرهن بودم. دوباره تو تخت ولو شدم... خیلی طول کشید ولی بالاخره خوابم برد... صبح پاشدم که برم ولی نمی دونم چرا بعد از پوشیدن پیرهنی که دیشب اتو کرده بودم احساس کردم این پیراهن بر خلاف بقیه روزا امروز بهم نمیاد... و بجاش اون لباس همیشگیو یعنی پیرهن سفیدمو پوشیدم... در نهایت راه افتادم و رفتم
همین که اومدم از خیابون جلوی خونه رد بشم توی یک لحظه همه چیز سیاه شد
الان تو بخش ارتوپدی بستری هستم چندتا شکستگی دارم... نمی دونم چرا نفسم بالا نمیاد... طپش قلب شدیدی هم دارم... صبح بهم زنگ زد گفت میاد ببینتم... الان من خیلی خوشحالم
وضع داره انگار بدتر میشه... به نظرم امبولی چربی باشه عارضه نادری که توی شکستگی های استخوانهای بلند میتونه به وجود بیاد و خیلی هم کشندست... یه سایه سورمه ای وارد اتاق میشه نمی تونم درست ببینمش... یه شاخه گل دستشه
همه چیز دیگه سیاه شده نفسم بالا نمیاد پرستار داد میزنه کد چهارصد و چهل و چهار
میدونم دارم می میرم چون اینجا تیم احیای خوبی نداره
خیلی خوشحالم که اینطوری زندگی کردم و این طوری دارم می میرم... اخرین چیزی که احساس می کنم گرمای صورت اونه... چه مرگ لذت بخشی! من از این زندگی راضی بودم... خیلی

۴۴۴
اپیزود دوم
احساس سنگینی خاصی تو سرم می کردم ... ولی بدنم رو بر خلاف انتظارم کمی گرم حس می کردم ... حالم خیلی خوبه چون همیشه تو زندگیم به بعد از مرگ با دیده شک نگاه کرده بودم و حالا که می دیدم واقعا" اون طرف هم خبری هست خیلی خوشحال بودم. جلوی صورتم یه فضای حجیم سیاه بود که انگار داشتند توش آتیش بازی می کردن نورهای زرد و سفیدی تو فضا رد می شدن ولی کل تصویر تار بود... منتظر بودم ببینم در ادامه چه اتفاقی میفته... یک لحظه یه صدایی از دور به گوشم رسید که همین طور ادامه دار قطع و وصل می شد ... بیب بیب بیب بیب ....
گرمی دستی رو رو بدنم حس کردم... وای نه
فهمیدم که میتونم چشامو باز کنم ... من نمرده بودم! مثکه از شانس بد من اینبار گروه احیا کارشو خوب انجام داده بود ... وقتی چشامو باز کردم یه ستون بزرگو جلوم دیدم که تقریبا" همه فضای دیدم از جلو گرفته بود و عکس یک دختربچه روش بود که با انگشت دست اشاره می کرد ... هیس
یعنی نباید شاکی باشم؟ ولی من خیلی ناراحتم ...
ماسک اکسیژن مقدار زیادی از دیدمو گرفته بود... به چپم نگاه کردم ... تنم مورمور شد ... فکر کنم همون شاخه های گل بودن که رو میز گذاشته شده بودن
دیدم داره از دور بهم نزدیک میشه ... خودش بود... حس خوبی بهم دست داد... اومد نزدیک و بهم نگاه کرد... ناراحت بود و مضطرب ...
با مهربونی صحبتو شروع کرد ولی در ادامه لحن جدی تر شد ... من همچنان موهای بدنم سیخ مونده بودن... در ادامه از صحبتاش می شد فهمید که می خواد بگه ما به درد هم نمی خوریم ... تو دست چپش متوجه یه حلقه شدم ... نه! همه بدنم انگار سرد شد...انگارموهام رو بدنم خودشونو ول کردن
فکر کردم ! شاید راست می گفت ... اون از یه خونواده مرفه و من از یه خونواده خیلی معمولی... شاید یکی از دلایلی هم که من پا جلو نمی ذاشتم همین بود. می ترسیدم حسابی منو ضایع کنه
از کنارم با یه لبخند دور شد ... دیگه اصلا" حالم خوب نبود. نباید بر می گشتم ...همه رویاهام نقش بر آب شده بودن... بی اختیار گفتم هی ی ی ی
دوستم حمید از دور بهم نزدیک شد یه پیرهن سورمه ای تنش بود ... به زور یه لبخند سرد بهش زدم . اما اون با یه لبخند گرم جوابمو داد . اشاره به گلای کنارم کرد و گفت "خوشت میاد؟ از دستفروش دم در بیمارستان خریدم
نه ! ... آره اون سایه ای که لحظه های آخر میدیدم حمید بود... همون سایه سورمه ای
نفسم بالا نمی اومد ... سعی کردم بشینم ولی نشد ... حالم خیلی بده! حمید به طرف پرستار دوید... دوباره میشنیدم که پرستار داد زد کد 444 ...
حس می کردم خیلی حالم بده ... نمی خوام اینطوری بمیرم ... ولی شایدم دیگه این زندگی بهتر بود تموم میشد

۴۴۴
اپیزود سوم

اصلا"حس خوبی نداشتم همه جا تاریک شده بود... احساس کردم بدنم به چپ و راست متمایل میشه ... مامانم بود که صدا میزد علی پاشو مگه امتحان نداری تو امروز؟
با بازکردن چشمام اولین چیزیو که دیدم همون پیرهن سورمه ای بود که دیشب اتو زدم
باورم نمیشد که همه اینا یه خواب بوده . 10 دقیقه لبه تخت نشستم و به خوابم حسابی فکر کردم ... بعد از صبحونه وسائلامو برداشتمو راه افتادم ... هوا خیلی گرم بود فکر کردم بهتره رنگ روشن تر بپوشم تا گرمم نشه ... تو راه آفتاب مستقیم تو کلم میزد ... فکر این خواب از تو کلم بیرون نمیرفت. دوباره به اون فکر کردم ... ولی به نظرم دیگه حسی نسبت بهش نداشتم... به خودم گفتم هی چت شده؟ تو این همه وقت اونو با جون و دل می خواستی
دیگه داشت از خودم بدم میومد... حالا دیگه نسبت به زندگیم نه حس بدی داشتم و نه حس خوبی... در ادامه این توهمات از فکر اون خارج شدم و رفتم تو فکر اینکه پس از مرگ واقعا" چه اتفاقی قراره بیفته... و به خوابم اینبار یه جور دیگه فکر کردم
یک لحظه به خودم اومدم دیدم وسط خیابونم و یه پراید یه کم اون طرفتر 10 متر جلوتر از من ایستاده . با خودم گفتم عجب احمقیه ... این راننده ها برای یه مسافر چه کارا که نمی کنن
راننده پیاده شد.یه لباس سورمه ای پوشیده بود ...همین طور به کفشام خیره شد ... من با خودم گفتم این چرا دیوونست؟
یه چند متر اون طرف یه موبایل رو زمین تو خیابون افتاده بود و داشت زنگ می خورد چقدر شبیه موبایل من بود.بالای سر موبایل ایستادم اون بود که تماس گرفته بود حالا دیگه نمی دونستم باید چی جواب بدم ... با خودم گفتم بهتره بذارم همین طور زنگ بخوره
..........................................................................................................................
به نظرم هوا داشت خنکتر میشد یه جور باد سرد مطبوعی از رو تنم رد شد و صدای گریه یه بچه که
انگار تازه به دنیا اومده بود فضارو پر می کرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر