۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

باز هم دلتنگی

خیلی خسته ام به زور چشمامو باز نگه داشتم. همین الان با وجود خستگی زیاد از رو تخت یه دفعه پریدم پشت کامپیوتر تا بنویسم چون ارزشش به اینه که اینارو امشب بنویسی
مامان سوپ خوشمزه ای درست کرده بود که من با یه عالمه فلفل خوردمش. بعد شام یک دفعه احساس کردم که باید کمی با خودم خلوت کنم. لباسامو پوشیدمو از خونه رفتم بیرون ساعت حدود یازده بود. از میون باغچه جلوی ساختمون گذشتم از کنار حصارهای زمین کاشت سبزیها و از بین سایه ها. همیشه عاشق این بودم که راه برم و فکر کنم ولی خیلی وقت بود که این کاررو نکرده بودم. از روی خط وسط خیابنهای خلوت شروع کردم به قدم زدن و به زمین بازی پشت خونه رفتم و چند دور اطرافش راه رفتم خیلی آروم و بی دغدغه. امشب دارم به این فکر می کنم که همه فکرای امروز من شاید فردا برام احمقانه به نظر بیان همون طور که امروز به نوع تفکر دیروزی خودم به دید تمسخر نگاه می کنم البته بدیش به اینه که مطمئن نیستم امروز درست فکر می کنم یا دیروز.
درست مثل اینکه برای پیدا کردن یه جواب مدتها کتاب بخونی تحقیق کنی و فکر کنی و به یه نتیجه جدید خوب ودلگرم کننده برسی و اون موقع بعد از یه مدت کوتاهی به یه دیدگاه تازه ای برسی که همه اون تفکرات و نتایجتو تحت تاثیر قرار بده اون موقع دیگه نمی تونی به هیچ کدوم از اندیشه ها و نتایج تازت اعتماد کنی و حسابی سردرگم میشی. من امشب این احساسو دارم.
تا کی باید عاقلانه رفتار کرد و حد و مرز عقل و احساسات کجاست و چه جوری باید این دوتا رو در کنار هم و با هم قبول کرد. منی که همیشه فکر می کردم دارم عاقلانه رفتار می کنم امروز می بینم که چقدر دلسردانه به آینده خودم خیره شدم. نمیدونم خدا کجای این جریانها نقشی بازی می کنه و چه طور باید احساسش کنم. از اینکه دیگه نمی تونم حسش کنم احساس خوبی ندارم
یه جور افکار مالیخولیایی داره وجودمو مال خودش می کنه می ترسم یکی از این روزها تو بیمارستان روزبه بستریم کنن چون جدا احساس می کنم فرم فکرم به هم ریخته. ولی نه دروغ گفتم نمی ترسم شاید از رسیدن به این مرحله خوشحال هم بشم. خوب فکر می کنم دیگه کافی باشه برای امشب چون داره خوابم میاد حسابی. دکتر شریفی می گفت بی خوابی احتمال ایجاد اختلالات سایکوتیک رو بیشتر می کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر