۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

دلتنگی ها

امروز که به خانه می آمدم احساس کردم که خنده ای بی دلیل از آنچه پیرامونم می گذرد مرا در بر می گیرد. مردی که اصرار داشت با وجود لبریز بودن اتوبوس از مسافر به آن سوار شود. دخترکی پایین شهری که ترک موتور یکی از پسرهای احتمالا هم محلشان بود از سرعت زیاد فریاد شادی میزد. راننده به تنها چیزی که فکر می کرد ترافیک سنگین پیش رویش بود و هر چند دقیقه یکبار نچ نچ میکرد. پیرمردی که در پارک بلند بلند می خندید و مردی که برایم از عرفان و فلسفه سخن می گفت و من با اینکه می دانستم هیچ از این مباحث سر در نمی آورد به حرفهایش گوش میدادم و وقتی دید من سخنی نمی گویم خودش حرف زدنش را پایان بخشید.
امروز در راه به این اندیشیدم که 7 سال پیش لحظه ای را در شبی به خاطر دارم که با خود اندیشیدم که چند سال بعد من چقدربا آن زمان فاصله دارم و امروز می بینم که هیچ و شاید هزاران سال دلسردی و غمناکی.
این روزها دیگر تقدس وپاک بودن واژه ها برایم بی معنی شده حتی دوست داشتن و عشق ورزیدن که روزی برایم واژگانی مقدس بودند امروز دیگر معنایی ندارند. نه می خواهم بمانم و نه میخواهم بمیرم. از پس هر لحظه چیزی جز بیهودگی برایم نمانده است.
چند وقتیست شبها با وجود خستگی فراوان بیدار می مانم و زمان را بی فایده سپری می کنم بی آنکه بدانم در پی لذتی هستم یا نتیجه ای. گاهی به مردم کوچه و خیابان یا به دوستان کمک می کنم با اینکه حس خوبی از این کار مرا در بر نمی گیرد. خودم هم گاهی نمی دانم چرا می پذیرم تا سختی های را بی دلیل بر خود روا دارم.
امروز در دانشگاه دختری برایم چشمک میزد و من به او بی تفاوت نگاه می کردم. نه اینکه احساس بدی به او داشته باشم نه. فقط یک جور احساس بیهوده مرا در بر گرفته بود. در راه خانه مرد مسنی را دیدم که سالها قبل با هم در سالنی نزدیک خانه فوتبال بازی می کردیم و از اینکه یک لحظه خواستم تا او را در آغوش بگیرم بسیار متعجب شد و من در آغوش آن مرد که همیشه برایم دوست داشتنی بود احساس بیهودگی کردم. از اینکه گاه گاه احساساتم را به افرادی می گویم که پوچ می اندیشند و میدانم مرا ادراک نمی کنند هیچ احساس بد یا خوبی ندارم و اینکه همه بدانند که چگونه ام برایم اهمیتی ندارد و اینکه احوال من چقدر برایشان مهم است که بدانند را نمی خواهم بدانم. نمی خواهم بدانم که چقدر دوستم داری چون دیگر نمی فهمم که چقدر دوستت دارم. یادم می آمد روزهایی که بارها خود را در آینه برانداز می کردم و امروز حتی از دیدن سایه خود نیز گریزانم. احساس می کنم بیهودگی دارد سرم را می شکافد احساس می کنم اندازه سرم کوچک و بزرگ می شود ومن یک روز زشتم و یک روز زیبا. دیگر واقعا اهمیتی ندارد و به این می خندم که شاید یک روز برایش اهمیتی قائل بودم. انقدر بی تفاوت شده ام که سه سال است با همین کفشها همه جا می روم. تفکری ندارم که در اجتماع به من چگونه می نگرند.
دیروز جوانی را دیدم که خستگی این زندگی وجودش را فرا گرفته بود این را یک حس شهودی در من القا می کرد و احساس کردم که او شاید مرا بفهمد اما همچنان سکوت کردم.
از اینکه الان دارم می نویسم و از اینکه تو بخوانی یا نخوانی هیچ حسی به من دست نمی دهد. از اینکه بیشتر بدانم یا ترس از اینکه ندانم دیگر شایبه ای مرا در بر نمی گیرد. دیگر احساس نمی کنم دستانی از آسمان بر دوشم افتاده. احساس می کنم همه ما همچون پشه ها سوسک ها و عنکبوتهاییم و زندگی می کنیم تا زندگی کنیم. باورتان نمی شود امروز نسبت به یک همچنین حس شبیهی که سالها پیش وقتی دبیرستان بودم داشتم هم داشت خنده ام می گرفت. و احساس می کنم این بار هزاران بار عمیق تر گرفتار این بیهودگی گشته ام.
وقتی از خانه بیرون می رفتم پدرم مرا مهربانانه نگاه می کرد و من هیچ پاسخی به نگاههای او نمی دادم چون احساسی نداشتم. مدت زیادی است که دیگر با پدر جر و بحث نمی کنم چون دلیلی برای دفاع از مواضعم نمی بینم. هر چه او می گوید سکوت می کنم حتی وقتی سرم داد میزند به او با بی حسی تمام نگاه می کنم. نمی دانم در آن لحظه پدرم چگونه می اندیشد. دیگر انگار ثانیه ها بی ارزشند. باورتان می شود که حتی نمی دانم دوست دارم از این وضعیت بیرون بیایم یا خیر. نمی خواهم بگویم که سالهات که اسیر درد و غمم نه. من سالهاست که زنده ام فقط همین و آخرین باری را که از انجام کاری لذتی برده باشم یا از مسئله ای غمگین گشته باشم را به یاد نمی آورم.
امروز به آن روزی می اندیشم که تو به من خندیدی و هیچ نمی دانستی که دستهایم خالیست زیرا همه سیبهای همسایه را کرمهای حسرت خورده اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر